در رسانه| آسایشگاه فیاض‌بخش، هنر عبدالله هنری بود

عبدا... هنری اگر سال‌١۳۳۶ توی جاده آرامگاه فردوسی با جیپش تصادف نمی‌کرد و قطع نخاع نمی‌شد، احتمالا و در بهترین حالت شاید تبدیل می‌شد به خیّری که ماهانه و سالانه به یکی از گروه‌های کم‌برخوردار و معلول و محروم جامعه کمک می‌کرد. احتمالا اگر مشغله‌هایش اجازه می‌داد، چندباری هم بهشان سر می‌زد و درنهایت به فرزندانش وصیت می‌کرد این فرایند را حتی بعداز مرگش ادامه بدهند. اما هنری، این تاجرزاده مشهدی، توی همان تصادف قطع نخاع می‌شود و در سی‌وسه‌سالگی زندگی تازه‌ای را آغاز می‌کند.

اینجا دیگر همدلی جایش را به «همدردی» می‌دهد. او حالا با تمام جانش می‌فهمید، لمس می‌کرد و متوجه شده بود چرا معلولان شهرش منزوی، عزلت‌نشین و گم‌وگور شده بودند و مردم آن‌ها را به‌ چشم بیماری نگاه‌ می‌کردند که مرضش مسری است و قابل‌انتقال. عبدا... هنری یکی از مهم‌ترین بنیان‌گذاران و چهره‌های تأثیرگذار مشهد است که توانست معلولان را از خانه‌هایشان بیرون بکشد و جریان تازه و جان‌داری راه بیندازد؛ جریانی که نه‌تنها خانواده‌های معلولان، که مدیران و صاحب‌منصبان را با مشکلاتشان آشنا کرد و اهمیت مواجهه درست را به آنان آموخت. شادی هنری، دختر بزرگ عبدا... هنری، سال‌هاست که در مشهد زندگی نمی‌کند اما موقعی که با او تماس گرفتیم، خبر داد که به‌زودی برای حضور در مراسمی به زادگاهش می‌آید و می‌توانیم او را در منزل یکی از بستگانش ملاقات کنیم. آنجا متوجه شدیم یک مهمان دیگر هم حضور دارد. ابراهیم ژیان، دستیار عبدا... هنری، که سال‌ها همراه او بوده و خاطرات ریزودرشت بسیاری از آن روزها دارد. آسایشگاهی که او تأسیس کرده از سال 60 با نام مؤسسه توان‌بخشی «فیاض‌بخش» در منطقه 2 شهری و محله بهاران قرار دارد.

 

معلولیت در 33سالگی
خانم هنری هفتادوسه‌ساله است و یک خواهر کوچک‌تر دارد و هیچ‌کدام‌ در مشهد زندگی نمی‌کنند، هرچند تا شانزده‌سالگی در مشهد زندگی کرده است. عبدا... هنری متولد1303 است و حالا در صدسالگی تولد او از دخترش ‌پرسیدم تا قبل از معلولیت چه می‌کرده و کاروبارش چه بوده است؛ «پدرم شهریور سال1303 توی خیابان جم یا همان زندان قدیم متولد شد. دیپلم ادبی داشت. حاج‌علی هنری، پدربزرگم، جزو خیران دوران خودش بود و بعدها بخشی از همان منزل را وقف خیریه کرد. پدربزرگم تاجر فرش بود و مغازه‌ای داشت در حاشیه چهارطبقه که نمایندگی فرش کاشان بود. پدر همراه پدربزرگم همین راه را ادامه داد اما بعد از معلولیت و برگشتن از سفر درمانی بلژیک مدتی تغییر شغل داد و نمایندگی گاز بوتان را در خراسان گرفت و درنهایت هم با معرفی رئیس شیروخورشید وقت خراسان به مدیریت آسایشگاه معرفی شد. پدرومادرم اما سال‌1320 ازدواج کردند. آن‌ها دو خانواده تاجرزاده‌ بودند که در جوانی باهم ازدواج کردند.» این آرامش اما با اتفاق تلخی، جای خودش را به یک تغییر بزرگ داد. شادی هنری که خودش به‌همراه مادر و پدر در ماشین پدرش نشسته بود، لحظه تصادف و قطع‌نخاع‌شدن پدرش را خوب به‌خاطر دارد؛ «همه خانواده در تصادف سال‌1336 آسیب دیدند اما پدرم قطع نخاع شد. اصلا این تصادف یک اتفاق یا تولدی دوباره برای پدرم بود. با ماشین جیب لندرورش داشتیم می‌رفتیم آرامگاه فردوسی. حدود 12،11 صبح داشتیم توی جاده باریک خاکی می‌رفتیم. یک ماشین با پدرم کورس گذاشته بود و راه نمی‌داد. شن‌های کنار جاده ماشینمان را کشید به‌طرف خودش و ما چپ کردیم. قشنگ یادم می‌آید که چرخ‌های ماشین برای خودش روی هوا می‌چرخید. مردم آمدند همه ما را نجات دادند و پدرم را از پشت فرمان کشیدند. فرمان رفته بود توی شکم و ریه پدر. بعدها فهمیدیم همان اتفاق، او را دچار آسیب نخاعی کرد

معلولیت، بین مردم، مثل فاجعه‌ای خجالت‌آور بود
هنری درمانش را شروع کرده بود. مدتی زیرنظر پروفسور بولوند در بیمارستان شاه‌رضا یا «امام رضا»ی فعلی قرار داشت. اما بعداز آن تصمیم گرفت برای ادامه درمان به بلژیک برود. برای شادی هنری، دوری از پدری که هم آسیب دیده بود و هم قرار بود یک سال پیش آن‌ها نباشد، خیلی سخت بود، اما چاره‌ای هم نبود. حضور در بلژیک، سرآغاز اتفاق مبارکی بود. او آنجا هم درمانش را جلو می‌برد هم آموزش‌ می‌دید؛ «پدرم یک سال آنجا بستری بود و آموزش‌های زیادی در مدرسه معلولان دید. از آن طرف، مشکل اصلی این بود که در ایران تجهیزات و درمانی وجود نداشت. مسئله بعدی نگاه مردم بود. معلولیت بین مردم مثل فاجعه‌ای خجالت‌آور بود. همه در خانه‌هایشان بودند. می‌خواهم بگویم از نظر فرهنگی چنین دیدگاهی وجود داشت.» عبدا... هنری از بلژیک که برگشت، دگرگون شده بود. آنجا تصمیم گرفت کاری را شروع کند. چندسال بعد، با معرفی رئیس وقت جمعیت شیروخورشید خراسان، به آسایشگاه رفت؛ جایی‌که بعدها با مدیریت او به یکی از پاتوق‌های مهم‌ و خوش‌نام‌ معلولان شهر تبدیل شد.

 

بیرون آوردن معلولان از خانه‌شان
سؤال اصلی این است که شادی هنری دارد درباره کدام آسایشگاه و با چه پیشینه‌ای صحبت می‌کند؛ آن آسایشگاه چه ویژگی‌هایی داشت و چطور به یک نقطه دیگر شهر منتقل شد. این قسمت را ابراهیم ژیان، دستیار سالیان آقای هنری، با جزئیات مفصلی توضیح می‌دهد؛ «آسایشگاه فیاض‌بخش(عبدا... هنری) در ابتدا یک نوانخانه بود در خیابان کاشف که از متکدیان و فقرا نگهداری می‌کردند. در حلقه مدیریت اولیه آقای حب‌حیدری‌نامی حضور داشت. آقای ارسطوپور هم بود. بعد که آقای هنری، آسایشگاه را سروسامان داد، قسمتی از نوانخانه را گرفتند که آن قسمت قبلا نانوایی بود
این وسط نقل‌قول‌هایی هم شنیده‌ایم که ترجیح می‌دهیم با خانم هنری مطرح کنیم؛ اینکه آیا آسایشگاه معلولان شهر یک مؤسس و بنیان‌گذار داشت یا چندنفر بانی آن بودند؛ «من با شهامت می‌گویم اصلا در آن برهه، کسی دانش این را نداشت که بخواهد در حوزه معلولان کاری انجام بدهد. ازطرفی دردآشنایی مسئله بسیار مهمی است. پدرم اگر در کارش موفق بود، به‌خاطر این بود که آن درد و آن محدودیت‌ها را با گوشت و پوست و استخوانش لمس کرده بود، ولی دیگرانی که همراهش بودند، چنین تجربه‌ای نداشتند. پدرم، به‌شهادت همکارانش، روزی هجده‌ساعت کار می‌کرد. نمی‌خواهم بگویم کسی با پدرم همراه نبود، ولی آن‌ها کار خودشان را داشتند و درآمد خودشان را. من پدرم را می‌شناختم و می‌دانم که ساختن این آسایشگاه عشق او بود. ممکن است به‌دلایلی اسم شما از در و دیوارها پاک شود، اما در قلب و ذهن مردم می‌مانید. حالا ممکن است پدرم را به‌عنوان پدر معنوی آسایشگاه معرفی کنند، اما ایشان بنیان‌گذار مجموعه‌ای بود که تا قبل از آن، چنین شکل‌وشمایلی نداشت. پدرم اعتقاد داشت معلول باید از خانه بیاید بیرون. شما در عکس‌های قدیمی، آقای لشکری را دیدید. ایشان کارمند آستان قدس بود. تصادف کرده و افتاده بود گوشه خانه. حتی به حیاط خانه‌اش نمی‌آمد. یکی از نقش‌هایی که پدرم داشت، این بود که همراه آقای ژیان می‌رفت دنبال کسانی که مثل خودش بودند و آن‌ها را از خانه‌شان می‌کشید بیرون. به آن‌ها مسئولیت می‌داد، کار می‌داد، با آن‌ها صحبت می‌کرد، درمان‌های خانوادگی را پیگیری می‌کرد. آقای لشکری را آورد و کرد معاون خودش در آسایشگاه. پدرم در آن روزگار، کاری انجام داد که شبیه انقلاب بود، انقلاب در دنیای معلولیت

از همه برای رفع مشکل معلولان کمک می‌گرفت
پدر شادی هنری فقط به رئیس و رؤسا نامه نمی‌نوشت؛ فقط از مردم نمی‌خواست به این مجموعه کمک کنند و نگاهشان را به معلولان تغییر بدهند، بلکه قبل از هرچیز، از دخترش می‌خواست به‌عنوان پرستار بیاید و هرکاری از دستش برمی‌آید انجام بدهد؛ «آن‌موقع دانشجوی پرستاری بودم. وقتی از تهران می‌آمدم، پدرم نمی‌گذاشت بروم خانه پیش مادرم. اول من را می‌برد آسایشگاه که به معلولان برسم. آسایشگاه کادر درمانی نداشت و فقط یک خانم پرستار و یک پزشک در مجموعه حضور داشتند. اغلب پرستارها دانش به‌روزی نداشتند و در آن دوره تجربی کار می‌کردند. پدر نه‌فقط از من، که از همه آدم‌ها و از هرکسی که فکر می‌کرد توانایی دارد، برای رفع مشکل معلولان کمک می‌گرفت. آن‌موقع خودشان تخت‌های بیمارستانی درست می‌کردند؛ مثلا تخته‌ها را سوراخ کرده و با آن برای معلولان توالت درست می‌کردند. پدرم خودش حتی کار درمانی آن‌ها را تاحدودی انجام می‌داد؛ مثلا سونداژ را در بلژیک و مدرسه معلولان آموزش دیده بود. این‌ها اقدامات مثبتی بود که برای اولین‌بار در مشهد و برای معلولان انجام شد
ژیان می‌گوید: عبدا... هنری همه کارهای ساختمان تازه‌تأسیس را انجام داده بود؛ حتی پلاک‌های درِ اتاق‌ها را هم نصب کرده بودند. روزی نزدیک به هجده‌ساعت کار می‌کرد. تختی در یکی از اتاق‌های همان نوانخانه قدیمی درست کرده بود تا شب‌ها همان‌جا بخوابد. با اینکه کار زیاد برای او اصلا مناسب نبود و نباید بیشتر از هشت‌ساعت روی ویلچر می‌نشست، این‌ کار را می‌کرد. آقای هنری مدت‌ها شب‌ها می‌رفت به اتاق خودش و صبح با دویست‌سیصدنامه بیرون می‌آمد. بعد نامه‌ها را می‌داد دست ماشین‌نویس‌ها تا تایپ کنند. این نامه‌ها برای نمایندگان مجلس، نظامی‌ها، مسئولان و مدیران شهر فرستاده می‌شد و در آن، آسایشگاه را معرفی می‌کرد. با این روش می‌خواست برای معلولان کمک جمع کند.

 

قبل از افتتاح ساختمان تازه آسایشگاه از دنیا رفت
سال1350 یکی‌دو ماه مانده بود به افتتاح ساختمان جدید آسایشگاه و وقتی دیگر همه‌چیز آماده بود، عبدا... هنری از دنیا رفت. او فرصت نکرد دسترنج خودش را در فضای تازه‌ای که برای معلولان سروسامان داده بود، ببیند. ساختمانی که اول قرار بود در حاشیه میدان فردوسی فعلی و در مساحت 10هزار متر ساخته شود، با نظر استاندار وقت به مکان فعلی‌اش منتقل شد. اما یک مشکل دیگر هم بود. آسایشگاه از شهر کمی دور بود و باید برای تردد معلولان فکری می‌کردند. آقای هنری از برادران خیامی معروف اتوبوس گرفت. طبق گفته خانم هنری، آن‌ها نسبتی فامیلی با برادران خیامی دارند. با خانم هنری سراغ وجوه دیگر پدرش هم می‌رویم؛ اینکه شاعر بود و بیانی قوی داشت و برای همین می‌توانست روی دیگران و روی مسئولان و مدیران شهر تأثیر بگذارد؛ «پدرم معتقد بود معلول باید خوش‌تیپ و خوش‌لباس باشد. می‌گفت مردم باید دیدشان را به معلولان تغییر بدهند. می‌توانم بگویم پدرم کارهایی کرد که از زمان خودش جلوتر بود. این خاطره هم یادم می‌آید که دوست دارم برایتان بگویم. یک‌بار پدرم از خانه بیرون می‌رود و می‌بیند گاری لبوفروشی هم ایستاده است آن دوروبر. هوس لبو می‌کند. اما با خودش می‌گوید چرا همه بچه‌های آسایشگاه لبو نخورند. برای همین گاریچی را از خیابان جم تا خود آسایشگاه خیابان کاشف می‌کشاند تا بچه‌ها با هم لبو بخورند

 

هنری کاری کرد که به‌جای کمک نقدی، دست‌سازه‌های معلولان خریداری شود
با آمدن آقای هنری به آسایشگاه خیابان کاشف، در شهر پیچیده بود که مرکز خوبی برای معلولان باز شده است. نه اینکه قبل از آن معلولی توی آسایشگاه اولیه نبود، ولی با آمدنش همه‌چیز فرق کرد. برای همین مردم می‌آمدند برای تماشا یا برای اینکه عضوی از خانواده‌شان را بیاورند آنجا. اما سؤال اینجاست که آیا از معلولان هزینه‌ای دریافت می‌شد؟ اصلا معلولان صبح‌تاشب آنجا چه می‌کردند و چطور سرگرم می‌شدند؟ حافظه خوب آقای ژیان اینجا هم دوباره به کمکمان می‌آید؛ «آن‌موقع از معلول پول نمی‌گرفتند، ولی این‌طور هم نبود که مکانی درست کنند برای بخور و بخواب. برای همین، هرکسی هرکاری از دستش برمی‌آمد، انجام می‌داد. یکی غذا درست می‌کرد، یکی کراوات درست می‌کرد، یکی گل‌دوزی می‌کرد. بعد کم‌کم این کارها را می‌فروختند. عیدهای نوروز، بعداز سلام مخصوص در حرم مطهر، استاندار با تمام دوروبری‌هایش می‌آمد آسایشگاه. می‌آمدند دوری می‌زدند و نگاهی می‌کردند و به هرمعلولی، به‌اندازه توانشان، عیدی می‌دادند. آقای هنری این را باب کرد که آقا بیایید کارهای دست‌ساز معلولان را بخرید. استاندار وقت هم بعداز این دستور می‌داد مثلا پنجاه‌تا کراوات گل‌دوزی‌شده از معلولان بخرند. بعد هم کم‌کم سازمان‌های دولتی یا آستان قدس هرکدام، طبق نیازشان، از معلولان خرید می‌کردند

 

کاری که آقای هنری کرد یک انقلاب فرهنگی بود
شادی هنری می‌گوید کاری که پدرش در زمان خودش انجام داد، یک انقلاب فرهنگی بود. آقای هنری اعتقاد داشت یک معلول فقط باید در بدترین شرایط ممکن به آسایشگاه برود؛ یعنی وقتی که دیگر چاره‌ای نداشته باشد، وگرنه نباید او را از خانواده‌اش جدا کرد و به آسایشگاه برد؛ «پدرم باور داشت که باید هم از معلول و هم از خانواده معلولان حمایت کرد؛ چون او از نظر جسمی آسیب دیده است. ولی نباید گذاشت که از نظر عاطفی هم آسیب ببیند. این تمام آرزو و هدف پدرم بود. مثلا سال‌های اول پس از درگذشت او که بیشتر ایران بودیم، برای پدر، مراسم بزرگداشت برگزار می‌کردیم. ما سلیقه ایشان را خیلی خوب می‌دانستیم. برای همین هرسال هفتم اردیبهشت که روز درگذشت پدر است، یک گروه از معلولان را با خانواده خودمان می‌بردیم سر مزار پدر. بعد می‌گشتیم یک رستوران همکف پیدا می‌کردیم و خانواده خودمان و صد نفر از معلولان را دعوت می‌کردیم. چرا؟ چون پدر می‌خواست معلولان کنار دیگران باشند. اولش سخت بود، ولی بعد این برنامه عادی شد، به‌طوری که الان خیلی‌ها مراسم‌ خودشان را مثل عروسی و تولد و... هم در آسایشگاه برگزار می‌کنند. البته در غیاب ما هم مدیریت آسایشگاه لطف می‌کند و همراه معلولان، سالگرد پدر را یادآوری می‌کنند. این واقعا برای ما ارزشمند است.»شادی هنری با چشم‌های درخشان، پایان زندگی پدرش را مثل یک معجزه می‌داند؛ «روزی که پدر فوت کرد، استاندار وقت دستور داد پدر را در حرم دفن کنند. این به‌نظرم یک‌جور معجزه بود. سعادت نصیب پدر شد که پایین ایوان طلا دفن شود. بعداز فوت ایشان، اسم آسایشگاه به نام پدر بود تازمانی‌که به صلاحدید مدیریت وقت این نام تغییر کرد

 

کد خبر 114399

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 3 =

خدمات الکترونیک پرکاربرد