فرزانه شهامت | شهرآرانیوز؛ اینجا شبیه تصوراتمان نیست؛ نه بزرگی اش، نه تنوع ۵۵۰ مددجویش، نه قصههایی که زبانها و چشم هایشان برایمان تعریف کردند؛ قصههایی دیدنی و شنیدنی، آن قدر که کاستیهای جسمی و ذهنی کسانی را که معلول میخوانیمشان از یادمان میبرد. روایتهای زیر برشهایی کوتاه از مددجویان و مددکاران این مرکز است. لطفا تا انتها بخوانید. شاید با تصور شما از ساکنان و خادمان مؤسسه خیریه توان بخشی و نگهداری معلولان جسمی حرکتی شهیدفیاض بخش نیز تفاوت داشته باشد.
دعای مادر و شفای آقا
میدانست که در روستا پشت سرش چه حرفها میزنند. دل میسوزانند برای او که از نگاه دیگران، یک دختر اسیر صندلی چرخ دار و خانه نشین بود. «مادرم هر وقت از نیشابور به مشهد میآمد، میرفت حرم تا شفای من را از آقا بگیرد. در روستا حس تبعیض داشتم و از مقایسه بین خودم و بقیه بدم میآمد. سوم دبیرستان را به شیوه آموزش از راه دور خوانده بودم. آن قدر پرس وجو کردم برای جایی که امکان تحصیل داشته باشم. آسایشگاه شهیدفیاض بخش را پیدا کردم و از آن روستای بی امکانات وارد اینجا شدم. حس ورود به بهشتی بدون تبعیض و پر از امکانات را داشتم.» نجمه در دانشگاه رشته روان شناسی قبول شد. به کارشناسی اکتفا نکرد و کارشناسی ارشدش را هم گرفت. ازدواج کرد، بچه دار شد و اکنون در فیاض بخش به عنوان روان شناس بخش اطفال مشغول به کار است.
او را در اتاق کارش که پر از اسباب بازی است، روی صندلی چرخ دار و پشت میز کار میبینیم. گرم و خودمانی برایمان تعریف میکند از تعجب تمام نشدنی اهالی روستا؛ اینکه چطور ممکن است دختری با این وضعیت، درس بخواند، ازدواج کند، بچه دار شود و سرکار برود. «دیدگاه روستا درباره معلولیت عوض شده است. مادرم میگوید: نجمه! از بس که رفتم حرم و از آقا خواستم تو را شفا بدهد، انگار با پیداکردن آسایشگاه شهیدفیاض بخش، شفای تو را گرفتیم.»
او با این پیشینه سراغ کاری رفت که در بخش اطفال انجام میشود؛ بخشی متشکل از نوزادان شیرخواره تا چهارده ساله ها. «از ابتدا که بچهها به این بخش وارد میشوند، بر اساس توانایی هایشان غربالگری میشوند تا بفهمیم میزان معلولیت ذهنی یا جسمی شان چقدر است. بر اساس این ارزیابی، روی بچهها به صورت فردی یا گروهی کار میکنیم.» بچههایی که مشکل ذهنی نداشته باشند، برای مدرسه ثبت نام و به بخش دانش آموزی فیاض بخش منتقل میشوند. آنهایی هم که در سطح پایین تری از هوش و فقط تربیت پذیر هستند، ذیل برنامههایی قرار میگیرند که بسته به توانایی ها، نیازشان به دیگران حداقل باشد.»
والدین خیالی
«۹۰ درصدشان مجهول الهویه اند و در بیمارستان یا گوشه خیابان رها شده اند. آنهایی هم که کس وکارشان معلوم است، بدسرپرست اند و سلب حضانت شده اند یا اینکه دارای سرپرست مؤثر به شمار نمیروند؛ مثلا والدینی که در زندان به سر میبرند.» گوشمان صحبتهای پر از دغدغه عشرت کاویان، مددکار بخش اطفال، را میشنود و ذهنمان تصاویر بخش شیرخوارگان آسایشگاه شهیدفیاض بخش را مرور میکند؛ همین طور تصویر مارال، شهریار، مسعود و طوبی را که چند دقیقه پیش در مهدکودک شهیدفیاض بخش دیده بودیم و با معصومیتی بی نهایت از پلوقیمهای که با ماست مخلوط کرده بودند، به ما تعارف میکردند.
تصور ماجرایی که بسیاری از این کودکان پشت سر گذاشتند تا به فیاض بخش برسند، سخت نیست؛ اینکه والدینشان تا وضع جسمی بچه را دیده اند، پا پس کشیده اند و بی خیال پاره تنشان شده اند و او را با سرنوشتی نامعلوم به دست تقدیر سپرده اند.
کارهایی که در واحد مددکاری بخش اطفال با ۱۴۰ نوزاد و کودک، انجام میشود، زیاد است. پذیرش بچه جدید، ترخیص یا خدای نکرده فوت طفلی بر اثر انواع نارسایی، ارتباط با دادستانی، بهزیستی و بیمارستان ها، پیگیری صدور بیمه و شناسنامه، پیگیری ثبت نام در مدرسه برای کودکانی که ذهن سالم دارند و جابه جایی بچهها بین اتاقها بخشی از فهرست بلندی است که خانم کاویان به آن اشاره میکند. کار او از آن کارهایی نیست که بشود کارمندی و اداری با آن برخورد کرد. مثلا وقتی سرنخی از والدین یک بچه به دست میآورد، همه تلاشش را میکند تا خانواده را به پذیرش فرزند معلولشان مجاب کند. امیرعلی یک نمونه اش؛ نوزادی که پا نداشت و والدینش او را پس از تولد در بیمارستان رها کرده بودند. خانم کاویان عکس صورت زیبای بچه را آن قدر برای مادرش فرستاد که در یک ونیم سالگی کودک، دل مادر به رحم آمد و با مجاب کردن شوهرش، بچه را به خانه برد.
انبوه شناسنامههای کودکانی با اسمهای خیالی انتخاب شده برای والدینشان در دست خانم کاویان است که میگوید همه بچههای بی هویت برای پیداکردن پدر و مادر واقعی شان به اندازه امیرعلی خوش شانس نیستند.
معجزه ایستادن روی پا
بعضیها خیلی خوشبخت اند. قبول دارید؟ مثلا کسانی که در این دنیای پر از نگرانی، میخواهند و میتوانند در آرامش زندگی کنند، یا مثلا کسانی که در رقابت ناتمام آدمها بر سر داشتن زندگی پرطمطراق، خودشان را از این بازی پوچ بیرون میکشند و معمول و معقول زندگی میکنند.
بهاره یکی از این آدمهای خوشبخت است. قصه سعادتش گره خورده است به زمانی که به آسایشگاه معلولان شهید فیاض بخش آمد و به عنوان روان شناس، جزو تیم شش نفره فیزیوتراپی زنان این مرکز شد. از دیگرانی میگوید که برای کار آمدند، مدتی ماندند، دوام نیاوردند و رفتند، اما بهاره آمد و ماندنش شش سالگی را سپری میکند. «از وقتی آمدم به این آسایشگاه، به زندگی یک جور دیگر نگاه میکنم. به استرسها و تجملاتی که بیرون از اینجا در جریان است، بی تفاوت شده ام.
در عوض متوجه ارزش چیزهایی شدم که شاید آن بیرون کمتر برایش ارزشی قائل شوند؛ مثل سلامتی. باید اینجا باشی و ببینی کسانی را که آرزو دارند یک لیوان آب را با دست خودشان به دهان ببرند.»
بهاره پیش و پس از حضور در آسایشگاه معلولان شهیدفیاض بخش یک تفاوت دیگر هم کرده است؛ اینکه با معلولان مهربان است، اما ترحم ندارد و با تواناییها و ناتوانیهای این قبیل افراد منطقی رفتار میکند. او از شصت مراجعی میگوید که روزانه طبق برنامه برای فیزیوتراپی میآیند و برخی هم وضعیتشان طوری است که تیم فیزیوتراپ بر بالینشان حاضر میشود.
افراد زیادی مثل مهدی را به یاد میآورد که هنگام پذیرش در این بخش، به علت ناتوانی در راه رفتن، لنگههای دمپایی را در دست هایشان میکردند و چهار دست وپا خودشان را روی زمین میکشیدند. تلاشهای بهاره و همکارانش با چاشنی امید و انگیزه مددجو، ماهها بعد نتایج معجزه وارش را نشان داد و درنهایت منجر به این شد که امثال مهدی با واکر یا حتی بدون آن، روی پا بایستند. شیرینی از این بالاتر؟
با من حرف بزن
یک واو یا دوتا؟ سؤالمان را با خندهای از ته دل جواب میدهد: «من که یک واو دارم.» با این پاسخ، اسمش را در دفترچه یادداشتمان این طور ثبت میکنیم: داود عبداللهی، مسئول واحد گفتاردرمانی فیاض بخش.
او ۲۵ سال تمام را در همین مرکز سپری کرده است. با این سابقه، شمار مددجوهایی که با تلاش و حوصله زیر دستش زبان باز کرده اند، از دستش خارج شده است. رده سنی مددجوهایی که با مهربانی تمام «بچه من» خطابشان میکند، بین یک تا هفت سال است. همگی به درجاتی از تأخیر در رشد گفتار روبه رو هستند و اگر با همین وضع به حال خود رها بشوند، به معلولیت هایشان یک گره جدید اضافه میشود؛ گرهای که بر سر راه ارتباط با دیگران مانعی جدی ایجاد میکند.
در واحد گفتاردرمانی با هر کودک سه بار در هفته و هربار به مدت سی دقیقه کار میکند. دیدن نتیجه این تمرینها و تلاشها بستگی دارد به میزان تخصص مخاطب در زمینه گفتاردرمانی. کسی مثل آقای عبداللهی ظرف دوسه ماه متوجه رشد گفتاری طفل میشود، اما ما و شمایی که احتمالا در این علم اطلاعات نداریم، یک سالی باید صبر کنیم تا متوجه ثمرات گفتاردرمانی شویم. بخشی از طولانی شدن این فرایند به محیط فیاض بخش برمی گردد که هرچقدر هم خوب باشد، به هرحال به اندازه محیط خانواده از گفتگو و کلمات غنی نیست. بخش دیگر هم از نارساییهای ذهنی برخی مددجویان ناشی میشود.
آقای عبداللهی برای گفتن از ثمرات گفتاردرمانی، نیازی به کاویدن گذشتههای دور ندارد. مسعود پنج ساله را مثال میزند که اکنون در مهدکودک است و گفتارش در حد صفر بود. همین طور مددجوی دیگری که بهتر است اسم نبریم. همین قدر بدانید که دچار معلولیت جسمی است و جزو بچههای رهاشده از سوی والدینشان. در سنی که باید حرف میزد، هیچ نمیگفت. گفتاردرمانی شد و اکنون هنرمند است؛ یک بازیگر.
پر از انرژی مثبت
اثر داروهای بیهوشی کم کم دارد از بین میرود و بهانه گیریهای علیرضا شروع میشود. سندرم داون دارد. دکتر دوتا از دندان هایش را کشیده و چندتایی را هم پرکرده است. این را پدر میگوید که پسربچه اش را در آغوش گرفته است و با هر ناله کودک، او را میبوسد. برای علیرضا و دیگرمعلولانی که برای ترمیم دندان هایشان همکاری نمیکنند، از بیهوشی استفاده میشود. دو دندان پزشک و چند پرستار در اتاق عمل کلینیک دندان پزشکی شهیدفیاض بخش گرم کار هستند.
آسیه کارشناس بیهوشی و یکی از کارکنان این مرکز است. هفت سال است که اینجا خدمت میکند و حساب فیاض بخش از همه فعالیتهای خیراندیشانه اش جداست. «پدرم فلج بود. دوساله بودم که فوت کرد. از سالها پیش همراه مادرم برای پخش کردن شیرینی و این طور کارها میآمدیم فیاض بخش. بعد که فهمیدم این کلینیک هست، دائم میآیم برای کمک.»
عکسهای داخل گوشی اش را که پر است از لحظههای دونفره با معلولان، نشانمان میدهد و میگوید: «عشق میکنم با بچههای معلول. اینها جان من هستند و پر از انرژی مثبت.»
علیرضا در ریکاوری نیمه هشیار شده است. مادر جوانش با سراسیمگی پرستار و دکتر را صدا میزند. آسیه از ما عذرخواهی میکند و سراغ کودک میرود. جای نگرانی نیست. اوضاع در کنترل است. آسیه قربان صدقه علیرضا میرود و آنژیوکت را از دستش بیرون میکشد.
این کودک صاحب یکی از ۱۳ هزار پرونده در کلینیک دندان پزشکی است. هزینهها برای معلولان ساکن در آسایشگاه رایگان و برای معلولانی که از خارج مرکز میآیند، حداقل است. ۱۲۰ دندان پزشک اینجا میآیند، وقت میگذارند و تخصصشان را بدون دریافت دستمزد در اختیار جامعه معلولان قرار میدهند.
بیرون از اتاق عمل، سیدمحمدمهدی حسینی به استقبالمان آمده است. پیش از این، مدیر آموزش وپرورش استثنایی استان بود و با این استدلال که ما مدیریتمان را کرده ایم، متواضعانه ترجیح میدهد به جای مدیر، بنویسیم خادم کلینیک دندان پزشکی فیاض بخش.
هنوز دوستم دارد
شهرآرا اینجا هم هست؛ در کتابخانه روشن و غرق در آرامش فیاض بخش. نگاهمان را از روزنامهای که در ورودی کتابخانه جانمایی شده است، میگیریم و به سمت ده دوازده نفری که دور میز مطالعه نشسته اند، سربرمی گردانیم. نوجوانی که در انتهای میز مطالعه با لبخندش خوشامد میگوید، سیدهادی است. اوایل که آمده بود آسایشگاه، ملافه را میکشید روی سرش و با کسی حرف نمیزد. چه کسانی و چطور روحیه او را به علت معلولیتش خراب کرده بودند، بماند.
او اعتمادبه نفسش را با حضور در کلاس فن بیان بازیابی کرده است و از یادآوری رفتارش در روزهای نخست ورود به فیاض بخش لبخند میزند. با کمی فاصله، تکتم روی صندلی چرخ دار نشسته است. یکی از مسئولان آسایشگاه دارد به او این طور تبریک میگوید: «تبریک به تکتم خانم که به تازگی...» انتظار شنیدن هر چیزی را داشتیم، جز اینکه به تازگی مادرشوهر شده باشد. پشت این چهره جوان، غمی عمیق جا خوش کرده است که انگار جز کنارآمدن با آن چاره دیگری نیست. ماجرای ویلچرنشینی اش را به خواست خودش، تلخ و کوتاه این طور میشنویم: «تازه پراید خریده بودیم. در جاده کلات شوهرم پشت فرمان بود. سرعتش زیاد بود. فرمان برید. ماشین چپ کرد. نخاعم آسیب دید.»
سانحهای که روی دیگر زندگی را به تکتم نشان داد، به سال ۱۳۸۳ مربوط میشود. شش سال زندگی کردن با هوو درنهایت او را به این نتیجه رساند که خانه، شوهر و دو پسرش را ترک کند و به فیاض بخش بیاید. یکی از پسرهایش به تازگی راهی خانه بخت شده و دیگری محصل است. هرکدام گهگاه به دیدن مادر میآیند و دیدار تازه میکنند. از تلخی روزهای ناگزیر به انتخاب امیدوارانه اش برای اتمام مقطع متوسطه گریز میزنیم؛ همین طور به فعالیتش در کتابخانه فیاض بخش. اما غم نشسته در نگاه او و تلاش برای بازگشت به خانه، میگوید که تلاشمان چندان موفقیت آمیز نبوده است. «شوهرم هنوز دوستم دارد. اگر میتوانست، پرستار میگرفت و دیگر لازم نبود خانه را ترک کنم.»
در پناه امام رئوف
ترسی که آن روز تجربه کرد، بزرگتر از گنجایش قلب کوچکش بود. دخترک زیر سایه درخت کنار گندمزاری که مادرش در آن به درو مشغول بود، خوابش برده بود. تا چشم باز کرد، یک موش خرمای بزرگ دید و همه وجودش پر از ترس شد. سکینه هفت ساله تا توانست جیغ کشید. همان روز ظهر تب شدید کرد، بعد حس کرد دست وپایش بی حس و چشمش تاریک شده است. در مدت چند ماه توان به دست و پایش برگشت، اما نور برای همیشه با چشم هایش خداحافظی کرد.
دخترک آن سالها شده است کامل زنی که با نگاههایی مبهم به سمت وسویی نامعلوم، ماجرای نابینایی اش را با ته لجه ترکی برایمان تعریف میکند. اهل مرند است؛ حوالی تبریز. مادرش که از دنیا رفت، به مشهد آمد تا با برادر و زن برادرش زندگی کند، اما سربسته میگوید که اوضاع برای زندگی خوب نبود. «حرم که میرفتم، به امام هشتم (ع) میگفتم آقا، تو که خودت غریبی، حال منِ غریب را میفهمی. هوایم را داشته باش.»
سکینه همان طور که لایههای پلاستیک مشمع را با لامسه و دقت هرچه تمامتر روی هم میگذارد تا برای برش آماده شود، پیداکردن آسایشگاه شهیدفیاض بخش و راحت شدن از زندگی با زن برادر ناسازگار را عنایت امام رئوف میداند. او ابایی ندارد از اینکه دیگرمددجوهای مشغول در کارگاه خیاطی فیاض بخش قصه زندگی اش را بشنوند. همگی مثل خواهر و برادرند؛ شاید هم نزدیکتر و هم دردتر. او دو سال پیش با یکی از مددجویان آقا آشنا شد و مسئولان آسایشگاه وقتی دیدند که آنها میتوانند مستقل شوند، زمینه ازدواجشان را فراهم کردند. «همسرم ویلچرنشین است. او چشم من است و من دست وپای او.» کار آماده کردن پلاستیکهای مشمعی رو به پایان است. برش که بخورند، برای پوشکهای یک بارمصرف مددجویان بی اختیار در اجابت مزاج استفاده خواهند شد.
کار کارگاه خیاطی به همین مورد محدود نمیشود. به جز تأمین نیازهای آسایشگاه مثل دوردوزی ملافه ها، برخی واحدهای تولیدی نیز دوخت لباس کار نیروهایشان را به هنر دست مددجویان فیاض بخش میسپارند. نمونه هایش را آن روبه رو میشود دید؛ همان بلوز و شلوارهای سپیدوآبی که به دیوار آویزان شده اند.
نظر شما