الهام مهدیزاده - شهرآرا- خانهای بااتاقهای بزرگ ودیوارهایی رنگی. روی هرکدام ازدیوارها برچسبهای اسب تکشاخ ووینیپو (یکی ازشخصیت کارتونی) زدهاند. چند تختخواب رنگی کوچک کنار پنجرهای است کهرو بهیک حیاط بزرگ ودرندشت بازمیشود. داخل حیاطشان کلی سرسرهپیچدرپیچ قشنگ باچند تاب بزرگ چندنفره والاکلنگ جا خوش کرده است.
حیاط خانهشان آرزوی دنیای کودکی ما وخیلی ازبچههاست: «کاشکی خانهمان تاب وسرسره داشت.» درهمین حیاط میچرخند، زمین میخورند، بلند میشوند. دیگر نیازنیست کهبا التماسهای پیدرپی جملهای راتکرار کنند: «بابا خودت قول دادی. مگر دیشب نگفتی اگر پسر خوبی باشم، من رامیبری پارک؟ مامان برویم پارک.» ازبالای سرسره حیاط شیرخوارگاه بهپایین نگاه میکنند.
کسی نیست تابا همان صدای ظریف، نگاه وتوجهش رابخرند: «مامان، مامان من رانگاه کن. من اینجایم. من رانگاه کن.» واینجا دنیای کودکی باهمه دیوارهای رنگی اتاقها وسرسرههای بزرگش برای بچههای شیرخوارگاه حضرت علیاصغر(ع) حس غریبی دارد. خبری ازمادر بچهها نیست؛ مادری کهپایین سرسره وبا دستهایی بازچشم بهفرزندش بدوزد وبا رسیدنش بهپایین سرسره اورا درآغوش بکشد. ازپدری کهمقابل قد نیممتری کودکش خم شود تااو راروی شانههایش بگذارد ودورتادور پارک بچرخاند. اینجا همه چیز هست جز مامان، جز بابا. روایتمان ازشیرخوارگاه علیاصغر است؛ جایی کهازنوزادان تاکودکان سهساله فاقد سرپرست یابدسرپرست نگهداری میکند.
ورود بهشیرخوارگاه حضرت علیاصغر(ع) قواعد خاص خود رادارد. بخش مددکاری وفرزندخواندگی ازجمله اتاقهای بخش اداری شیرخوارگاه است. چند مرد وزن باپروندهای کهدستشان دارند روی صندلیهای سالن انتظار شیرخوارگاه نشستهاند تامراحل اداری فرزندخواندگی راانجام دهند.
با گذشت یک ساعت، هماهنگیهای نهایی توسط کارکنان شیرخوارگاه انجام میشود. قبل ورود بهساختمان نگهداری کودکان نکاتی توسط مدیران شیرخوارگاه گوش زد میشود: شیرخوارگاه یک نهاد حاکمیتی است. همه این فرزندان امانت هستند. درگرفتن عکس ازچهرهها دقت شود. این راهم اضافه کنم کهبهبخشهایی مانند بخش نوزادان بهدلیل شرایط جسمی آنها امکان ورود ندارید.
ساختمان اداری شیرخوارگاه باساختمان اصلی فاصله شایانتوجهی دارد. سمت راست شیرخوارگاه ودرمحوطهای بزرگ تعدادی تاب وسرسره برای بازی کودکان درنظر گرفتهاند. محبوبهفرقانی مدیرداخلی شیرخوارگاه است. اوبرای ورود بهساختمان شیرخوارگاه تاجلوی درب ورودی آمده است. احوالپرسیاش مختصر ومحدود بههمان سلام وخوشامدگویی است. تأکید دارد بدون فوت وقت وتاقبل اززمان غذا خوردن بچهها بازدید تمام شود. اوهمان جلو درو قبل ازورود بهساختمان نگهداری کودکان دوباره سراغ همان تأکیدات حوزه اداری شیرخوارگاه میرود؛ تأکیداتی کهخلاصه شده آنها بر رعایت ملاحظات کودکان استوار است.
با این تذکرات ورود بهشیرخوارگاه فراهم میشود. کنار درِ شیشهای چند قفسه برای کفشها ودمپایی قرار دارد. مدیر داخلی شیرخوارگاه میخواهد ازدمپاییهای موجود برای ورود بهشیرخوارگاه استفاده کنیم: «نباید آلودگی وارد شیرخوارگاه شود.» اما توضیحات ابتدایی اوبرای شیرخوارگاه باسن وتعداد کودکان حاضر درشیرخوارگاه شروع میشود: ما اینجا ازنوزاد چندروزه تاکودک سهساله داریم. هرروز تعدادی وارد وتعدادی خارج میشوند؛ بنابراین آمارهای تعداد کودکان داخل شیرخوارگاه لحظهای است. اکنون ۴۴نوزاد وکودک داخل شیرخوارگاه هستند.
نوزادی که با بند ناف، رها شد
خانم فرقانی بادقت ووسواس خاصی داخل راهروی شیرخوارگاه راه میرود. آهستهراهرفتنش وشرایط جسمیاش مؤید بارداری اووچشمانتظاریبرای درآغوش گرفتن فرزندی است.
تا قبل ازرسیدن بهاولین اتاق ازاو درباره حسوحال مادریمیپرسم. برای تعریف حسوحالش کمی مکث میکند. ماسکش رابرای کشیدن نفسی بلند تاروی لب پایین میکشد. بعد چاق کردن نفس اینطور جواب میدهد: «دو ماه دیگر مادر میشوم. بچهام پسر است واگر خدا بخواهد اسمش راپندار میگذاریم.» دستش رابهنشانه جهتدهی بهمسیر وگفتوگو درحین حرکت، بهسمت یکی ازاتاقهای انتهای راهرو نشانه میگیرد. همانطور کهدرمسیر راهروی شیرخوارگاه راه میرود جملاتش را برای روایت حسوحالش کامل میکند: نمیدانید برای دیدنش چطور این روزها رالحظهشماری میکنم. حسوحال همه مادرها برای بچه اول متفاوت است. گاهی لباسهایی راکهخریدهاند ازداخل کمد برمیدارند، چند دقیقه بهقدوقواره کوچک لباس خیره میشوند ودردلشان کلی قربان صدقهاش میروند. گاهی هم شیشه شیر وپستانک و... راازداخل کمد برمیدارند وبعد کلی ذوق دوباره داخل کمد میچینند. واقعا حسعجیبی است. اما برای من خیلی متفاوتتر ازهمه مادران است. من هرروز نوزادانی رامیبینم کهبدون مادر ودرآغوش مادرهای شیرخوارگاه بزرگ میشوند؛ نوزادانی کهبهاین دنیا آمدهاند اما هیچکس آنها رانمیخواهد. همین الان دربخش نوزادان نوزادی داریم کههنوز بند ناف دارد.
چشمانش قرمز میشود تاببارد. دستش راچندین دفعه روی چشمهایش میکشد: نفس من بهنفس بچهای کهدرراه دارم بند است. باوجود آنکه هنوز بهدنیا نیامده است اما حتی وبرای یک لحظه هم نمیتوانم خودم رابدون بچهام تصورم کنم.
زخمهای بهجا ماندهازکودکآزاری
هنوز چند قدم بهاولین اتاق شیرخوارگاه مانده کهصدای تلویزیون ومجری پرانرژیاش ازپشت درمیآید: «یک کهمیگویم دستها بالا یک، دو، سه. دو کهمیگویم دست راست پایین. یک، دو، سه» فرقانی قبل ازبازکردن درتوضیحاتی میدهد: این اتاق مخصوص کودکانی است کهعلائم بیماری دارند، مثل تب یاسرماخوردگی و... و. برای اینکه بقیه بچهها درگیر بیماری نشوند آنها راتازمان بهبودی داخل این اتاق نگهداری میکنیم.
داخل اتاق دو پسر ویک دختر هستند. دورشان چند عروسک وتعدادی توپ رنگی است. یکی ازپسر بچهها بیحالتر ازبقیه است ومامانمربی برای اینکه اورا آرام کند درآغوشش گرفته است. مامانمربی سعی دارد باتکاندادنهای پیدرپی دستش اورا آرام کند. چنددقیقهای بهتکاندادنهایش ادامه میدهد. نالههای پسربچه کمتر میشود وآرام سرش راروی شانه مامانمربی میگذارد تابخوابد. دور مچ دستش آثار زخم وبریدگی وجود دارد. آنطور کهمامانمربی میگوید این پسربچه بهدلیل کودکآزاری مدتی است کهبهشیرخوارگاه منتقل شده اما هنوز بابچههای شیرخوارگاه ارتباط برقرار نکرده است.
متولد زیر پل
اتاق شیر واتاق قرنطینه ازدیگر اتاقهای شیرخوارگاه است. توضیح ابتدایی مدیرداخلی شیرخوارگاه درباره اتاق شیر است: شیر مورد نیازهرکدام ازنوزادان وبچههای زیر دوسالی کهشیر میخورند براساس تجویز پزشک شیرخوارگاه آماده میشود. اتاق قرنطینه هم کهدیدید برای کودکانی است کهتازهوارد شیرخوارگاه میشوند. این بچهها پنج تاهفت روز داخل این اتاق نگهداری میشوند.
۱۱سال کار کردن درشیرخوارگاه برای فرقانی باخاطرات بسیاری همراه است. تارسیدن بهاتاقهای بعدی سراغ روایتی ازخاطرات کودکان شیرخوارگاه میرویم: خاطرات ما یاتلخ است یاشیرین. تلخش همان ورود بچهای جدید بهشیرخوارگاه است. محال است من وهمکارانم برای ورود بچهای جدید غصه نخوریم واشک نریزیم. ورود نوزادی بابند ناف، بیتابیهای بچهها و... و. ، اینها تلخی کار ماست. هربار کهنوزادی بابند ناف میآورند، باخودم میگویم: خدای من هنوز بخشی ازوجود مادرش همراه این بچه است؛ مادری کهاو رارها کرده است.
خانم فرقانی باکمی تأمل وازمیان همه خاطراتی کهدارد یکی رابااین توصیف انتخاب میکند: این خاطره برای من تلخترین والبته شیرینترین خاطره است. چند سال قبل بود. [مکث کوتاهی میکند] فکر کنم سه یاچهار سال قبل. تابستان بود وعطش ازدر ودیوار شهر میبارید. آن روز یک نوزاد وارد شیرخوارگاه شد. وقتی آوردندش هنوز بند ناف داشت. دکتر حدس وگمانش این بود کهاین نوزاد اوایل صبح بهدنیا آمده است. نوزاد راپاکبانی اززیر یکی ازپلهای مشهد پیدا کرده بود. تمام بدن نوزاد پر ازسنگریزهایی بود کهبهخاطر گرمی هوا بهپوست بدنش چسبیده بود. آفتاب چنان سنگریزهها راداغ کرده بود کهمثل یک گوی داغ بهپوست بدن این نوزاد چسبیده بودند. محلول شستوشو راآوردم تاسنگریزهها رابهآرامی ازبدن نوزاد جدا کنم. پوست نوزاد بااین سنگریزه تاول زده بود. باهر سنگریزهای کهبا همکارم جدا کردیم، اشک ریختیم.
چند وقتی گذشت تاخانوادهای مشهدی کهساکن آلمان بودند برای فرزندخواندگی اقدام کردند. آنها این نوزاد رابهعنوان فرزندخوانده خودشان انتخاب کردند وبعد طی مراحل قانونی بااین نوزاد راهی محل اقامتشان درآلمان شدند. این معجزه بود. البته ما تو شیرخوارگاه معجزه زیاد داریم.
مامانهای شیرخوارگاه
در اتاق بعدی کودکان زیر سه سال هستند. مامانمربی درحال دادن غذا بهدختربچه کوچکی است. چهار بچه داخل این اتاق هستند کهبهگفته مامانمربی داخل اتاق هرکدام ازآنها شرایطی دارند. لابهلای غذا دادنش ازدغدغههایش میپرسم. میگوید: «هرچه دغدغه ودلمشغولی دارم پشت درِ شیرخوارگاه میگذارم.»
آنطور کهمدیر داخلی شیرخوارگاه میگوید ۱۷پرستار کودک بهصورت شیفتی بامجموعه شیرخوارگاه حضرت علیاصغر(ع) همکاری میکنند.
اتاق بعدی اتاقی است کهبهگفته فرقانی درآن کودکان سهساله مجموعه شیرخوارگاه نگهداری میشوند. بازشدن درِ اتاق باصداهای ظریف وبلند وکشداری همراه است: سلااااااام.
محال است کهذوق نکنی ودلت برای درآغوش کشیدن تکتکشان پر نکشد: ای جانم، ای جانم. سلام بهروی ماهتان قشنگهای من.
داخل اتاق چهار دختر ودو پسر دور میز کوچکی نشستهاند وبا خمیر بازی میکند. یکی ازپسرها بامشتی گره کرده ازپشت میزش بلند میشود تاخمیر مچالهشده داخل دستش رانشان دهد. تککلمهای حرف میزند: «توپ...توپ... پ.» «بهبهچه توپهای قشنگی! اسمت چیست عزیز دلم؟» بدونآنکه جوابی بدهد نگاهش رابهپشتسرش وبچههای داخل اتاق میچرخاند. بادستش یکی ازدختربچهها رانشان میدهد: «سوگل.» مامانمربی کنار میز ایستاده است ومیگوید: «خالهجان خبر داری آقا ماهان امروز اسم دوستش رایاد گرفته است؟» مربی موهای سوگل راباکشهای کوچک رنگی آبشاری روی سرش بسته است تاموها جلوی چشمهای سوگل نباشد. اما چشمهای سوگل فقط بههمان دنیای محدودهشده داخل اتاق است، بهمیز کوچک وخمیرهایی کهمیخواهد، بهبچههایی کهمثل اوباجای خالی پدر ومادر بزرگ میشوند.
وقتی دخترها بیشتر خواهان دارند
بیرون اتاق ازخانم فرقانی درباره بهسرپرستی گرفتن کودکانی کهبزرگتر میشوند میپرسیم: بچههای شیرخوارگاه تاسه سال اینجا هستند. اگر بدسرپرست باشند یابههردلیلی خانوادهاینتواند حضانتآنها راقبول کند، بعد ازسه سال دیگر نمیتوانند درمجموعه شیرخوارگاه باشند وبهبخشهای دیگر بهزیستی ارجاع داده میشوند. معمولا دخترها بیش ازپسرها برای فرزندخواندگی خواهان دارند. اتاق نوزادان آخرین اتاق است. بهدلیل شرایط نوزاد اجازه ورود نداریم وفقط ازجلو درامکان دیدن گهوارههای این نوزادان فراهم است. اسم نوزادهایی راکهرها شدهاند آنطور کهخانم فرقانی میگوید خود پرستارها انتخاب میکنند. کوچکترین نوزاد علی (نامی کهپرستارها برای اوانتخاب کردهاند) است. سهروزه است وهنوز بند ناف دارد. کموزنترین نوزاد نیز باران نام دارد کهبهگفته پرستار داخل اتاق یک کیلوو۷۰۰گرم وزن دارد وهمین وزن کم شرایط مراقبت ازاو را سختتر کرده است.
*****
کودکی خرس پولیشی بزرگ قرمزی رادرآغوش گرفته است وبا خودش تااتاقی میبرد؛ اتاقی کهشبیه خوابگاه است وتختکوچک داخل اتاق خانه اوست. زندگی این بچهها ازهمینجا شکل میگیرد. ازمیان همه تختها ووسایل میفهمند «مادر» چهمفهوم دلچسب ودوستداشتنی ودور ازدسترسی دارد. ازهمینجا وازپشت پنجرههای شیرخوارگاه درتخیلات کودکانه خود روزی راتصور میکنند کهدرخانه خودشان بازی میکنند وکسی را «بابا» و «مامان» صدا میزنند. امیدها وآرزوهای اینجا باهمین امید وآرزوها قد میکشند.
نظر شما