آزاده خرم/ صفحه تقویم به شماره ۱۰رسیده، سیزدهمین روز زمستانی اش که سالگرد شهادت سردار دلهاست با سالروز ولادت با سعادت حضرت زهرا(س) و به نام مادر گرم شده، هرساله سوژه های مختلفی در گرامیداشت این روز نوشته ام، از مهربانی مادران، از مادران تنهای مرکز سالمندان، از سختیهای زندگی مادرانی که فرزند معلول خود را نگهداری می کنند و غیره، اما امسال سوژه ای متفاوت به ذهنم می رسد و آنهم مادرانی است که نه به عنوان مادر واقعی بلکه در نقش یک مادر و مهربان تر از یک مادر ایثار می کنند.

این سوژه مرا در یک صبح زمستانی به شیرخوارگاه بهزیستی می کشاند، مرکزی با کودکانی بی سرپرست و بد سرپرست که تقدیر روزگار آنها را به این مکان راهی کرده، مکانی که با وجود محرومیت ساکنانش از دستان گرم و پر مهر مادر اما فرشتگانی در حال خدمت به آنها هستند، فراتر از مادر!

ساختمانی در سه طبقه که یک طبقه آن شیرخوارگاه و مختص نگهداری از کودکان زیر ۶سال، یک طبقه با عنوان خانه کودک و نوجوان ویژه کودکان بالای ۶سال و یک طبقه نیز بخش اداری است.

به محض ورود به بخش شیرخوارگاه دختر بچه حدود سه ساله که در کنار مابقی بچه ها  دسته جمعی در حال دیدن کارتون از قاب تلویزین هستند دوان دوان به سمتم می آید، مرا محکم در آغوش می گیرد و سریع می پرسد؟ مامان من میشی؟ من که انتظار چنین جمله ای ندارم هاج و واج از این پرسش او را نگاه می کنم و دنیایی از ناراحتی ام را پشت لبخندم  پنهان می کنم، جوابی برایش ندارم، نه میتوانم به او دروغ بگویم و نه واقعیت را!

با دادن آدامسی که در کیف دارم سعی میکنم حواسش را پرت کنم، از بین کودکان تنها این دختر شیرین و دوست داشتنی است که اینقدر آرام در آغوش من جا گرفته و نمیخواهد مرا ترک کند، مادریار می گوید از همه تازه واردها این سوال را دارد، کودک دوباره میپرسد مامان منی؟ سکوتم را ادامه می دهم، به عنوان یک مادر آنقدر برایم این لحظه سخت است که توانایی پرسیدن سئوال و گفتگو با مادریار این مرکز را ندارم و هدفم از آمدن اینجا را فراموش میکنم!چقدر دوست دارم دستان کوچکش را در دستم بگیرم و با همان لحن کودکانه اش به او بگویم بله من مادرت می شوم و قوت قلب بزرگش باشم ولی افسوس ... 

بعد از لحظاتی هم صحبتی ام را با "مدیحه عبدی" مادریار این مرکز شروع می کند، زنی بسیار خوشرو، مهربان و دوست داشتنی که در نقش یک مادر از کودکان این مرکز نگهداری می کند، هشت سال است که در این مرکز مشغول کار است و بقول خودش تمامی کارهایی را که یک مادر برای فرزندانش انجام می دهد برای کودکان اینجا هم انجام می دهد.

دو نفر از کودکان مدرسه هستند، یک نوزاد و سه کودک دیگر کنارش هستند، نوزاد به آرامی خوابیده، یکی از کودکان اتیسم و بیش فعالی دارد و دائم بیقرار است، مادرانه او را آرام و در حین صحبت با من زیر اندازی را پهن و برای بچه ها شیر و کیک می آورد، تکه های کیک را آرام در دست کودک اتیسمی میگذارد و او هم بدون هیچ حرفی آنرا با شیر می خورد.

از این مادریارمیپرسم چه کارهایی را برای این کودکان انجام می دهی و او پاسخ می دهد: اینها عین فرزندان خودم هستند، هرکاری را که فکر کنی یک مادر برای فرزندش انجام می دهد، از غذا دادن گرفته تا پوشک کردن، از حمام گرفته تا نظافت آنها مثل گرفتن ناخن، از پیگیری کار درمان و پزشکی آنها گرفته تا درس و تحصیل!

دختر بچه شیرین سخن اینبار می گوید "میخام پیشت بشینم"، با دادن خودکار و دفتر برای نقاشی او را سرگرم می کنم و در دل آرزو میکنم تا دیگر سئوالش را از من تکرار نکند.

از مادریار می خواهم تا خاطره تلخ و شیرین تعریف کند و او می گوید: زمانی که کودک بی سرپرست یا بدسرپرست را به اینجا می آوردند و از خانواده جدا می شود برایم بدترین و تلخ ترین خاطره است و شیرین ترین خاطره هم بازگشت بچه ها به کانون خانواده هایشان و یا واگذاری آنها به فرزند خواندگی است.

او ادامه می دهد: اگرچه دلمان برای آنها تنگ می شود ولی از ساماندهی و آسایش آنها همگی خوشحال می شویم.

در حین صحبت با این مادریار یکی از کودکان وارد می شود و  سلام و احوالپرسی می کند، کلام شیرین و سرشار از ادبش مرا مجذوب خود می کند که بیانگر تلاش کادر این مجموعه برای  شیوه درست تربیتی کودکان است.

دختر بچه با کارتون مورد علاقه اش که از تلویزیون پخش شده سرگرم و از من جدا می شود، از فرصت استفاده و به آرامی شیرخوارگاه را ترک می کنم تا مباد اینکه دنبالم بیاید، موقع ترک استرس اینرا دارم مباد اینکه دوباره مرا صدا و سئوال سخت را از من بپرسد که خوشبختانه غرق تماشای تلویزیون است.

در حین خارج شدن یاد دوران سه سالگی دخترم خودم می افتم که او را مهد کودک جا می گذاشتم و استرس این را داشتم با بی قراری مرا صدا بزند، باید برمیگشتم او را در آغوش میگرفتم و آرام میکردم ولی اگر این کودک مرا دوباره صدا میزد نه روحیه برگشت و در آغوش گرفتن او را داشتم نه حرفی دلخوش کننده برای او!

به آرامی در را میبندم و به خانه کودکان و نوجوانان در طبقه دیگر می روم، کودکان اینجا بالای ۶سال هستند، ایام امتحانات است و بچه ها مشغول درس خواندن، گفتگویم را با "ژاله خاصی" مربی تربیتی این مرکز آغاز می کنم، فردی که نه به عنوان مربی بلکه همچون مادر به کودکان اینجا خدمت می کند و بقول خودش کارهایی را که انجام می دهد شاید برای فرزند خودش انجام ندهد.

او می گوید: ما با کودکان اینجا زندگی می کنیم، ما مادر و آنها همچون عضوی از خانواده ما هستند، الان که فصل درس و مدرسه است بصورت ویژه کار تحصیل آنها را پیگیری تا افت درسی نداشته باشند، هرچند که برخی از آنها بشدت با هوش و با استعداد هستند.

او می گوید: کودکان این مرکز تفاوتی با فرزندان خودمان ندارند، هیچوقت از خدمت در این مرکز خسته نشده ام و همواره احساس خوشحالی در کنار بودن آنها را دارم و تمام تلاشمان اینست که پولی میگیریم حلال باشد.

وی ادامه می دهد: ساعتهایی که بچه ها بیکار هستند برایشان کتاب می خوانم، قصه می گویم و با توجه به شرایط خاص زندگی که داشته اند، لابلای آنها نکات تربیتی را به آنها آموزش می دهم.

وی اضافه می کند: یکی از خاطرات تلخی که در این مرکز دارم روزی است که درس هدیه ها را برای یکی از بچه ها مرور میکردم، درس مربوط به ثواب نیکی به پدر و مادر بود، خیلی سعی کردم آنرا توضیح بدهم ولی تنها غم را در چهره آنها دیدم.

وی گفت: اگرچه در نقش یک مادر در این مجموعه خدمت میکنم و در کنار بودن این بچه ها بسیار خوشحالم ولی این شغل آسیب روحی خاص خودش را دارد و خلا عاطفی این بچه ها هیچگاه بدون وجود پدر و مادر واقعی بویژه مادر پر نخواهد شد.

"پرستو عزیزی" مددکار این مرکز است که بقول خودش برای مدت کوتاهی به اینجا آمده ولی عشق به بچه ها و محیط این مرکز موجب شد از اینجا دل نکند و کار در این مرکز را ادامه و اکنون ۱۵سال است که به عنوان مددکار مشغول فعالیت است.

وی با وجود اینکه مادر نیست ولی ارتباطی مادرانه و ماهرانه توام با محبت با بچه ها دارد، ساماندهی کودکان این مرکز، فراهم کردن زمینه ملاقات با خانواده، ثبت نام در مدرسه، پیگیری زندگی کودکان پس از ترخیص و غیره از جمله مهمترین فعالیتهایش است.

از اون شیرین ترین و تلخ ترین خاطره اش را می پرسم و میگوید: پذیرش کودکان جدید تلخ ترین و ترخیص بچه ها چه از طریق بازگشت به خانواده و چه فرزند خواندگی از این مرکز شیرین ترین خاطره برایم است.

"زینب ابوالفتح زاده" روانشناس این مرکز است با سابقه ۱۲سال فعالیت، کار روانشناسی  را هم با بچه ها و هم با خانواده را انجام می دهد، چنانچه کودکان به روانپزشک نیاز داشته، دچار اختلال خلقی و سایر مشکلات روانشناختی باشد خدمات لازم را به آنها ارایه می دهد.

وی می گوید: کار این مجموعه کاری تیمی است و همه در کنار هم سعی داریم تا هم محیطی همچون کانون خانواده برای این کودکان فراهم و در نقش یک مادر کنار آنها باشیم.

از هم صحبتی با کادر این مرکز لذت می برم، افرادیکه که هدف همگیشان ایفای نقشی مادرانه است و  خاطره تلخ و شیرین بین آنها مشترک و آنهم ورود و خروج کودکان این مرکز است.

ابوالفتح زاده می گوید: اگرچه ایفای نقش مادرانه برای ساکنان این مرکز سخت و با فشار روحی و روانی همراه است ولی همگی بنوعی وابسته بچه ها شده ایم و همگی سعی داریم مهر مادری را تا حد توان به آنها عرضه کنیم.

او این نوع خدمت مادرانه را بسیار ارزشمند می داند و می گوید: بشخصه تاثیر این خدمت را در زندگی دیده ام، احساس میکنم انتخاب شده ام، این کار را مقدس و همگی با عشق کار می کنیم.

او از روزی میگوید که کودکی را که در زمان ارجاع به این مرکز توانایی راه رفتن نداشت ولی با پیگیری درمان و انجام کاردرمانی توانایی راه رفتن پیدا کرد و همگی از ذوق و شوق قدمهایش اشک ریختند.

پایان صحبتها دختر بچه بازهم سراغم می آید و می خواهد در آغوش بگیرمش، چقدر دوست دارم مادر واقعی اش بودم و میتوانستم او را با خودم از مرکز ببرم، به او می گویم میخواهم بیرون بروم تا برایت خوراکی بخرم، سریع به اتاقش می رود و منتظر می ماند و من هم با این بهانه از کادر این مرکز خداحافظی و خارج می شوم، اولین مغازه متوقف و خوراکی برای بچه ها میخرم و با بازگشت به مرکز به مربی تحویل می دهم و از آنجا دور می شوم.

دیدار ناراحت کننده به پایان می رسد، درد سنگین و نفس گیری را در وجودم احساس میکنم، روح و روانم بشدت خسته شده، بصورتهای معصوم این کودکان که شاید هیچگاه بوسه مادرانه بر آنها نخورده فکر میکنم، به صحبتهایی که شاید در دلشان بماند و هیچگاه بر زبان نیاورند، به دختر بچه سه ساله که از من میخواست تا مادرش شوم، همگی همچون پتکی در سرم سنگینی میکنند!

اگرچه دیدن مهربانی مادرانه مربیان این مرکز برایم لذت بخش بود ولی صدای کودک مدام در ذهنم پیچیده "مامان من میشی؟" و من همچنان از جواب دادن به این پرسش سه کلمه ای ناکام و عاجز!

بر اساس اعلام اداره کل بهزیستی ایلام، تاکنون در مجموع ۱۱۳مورد فرزند خواندگی در استان به ثبت رسیده که ۹ کودک با نیازهای ویژه(دارای بیماری و معلولیت) بوده اند و اکنون ۱۵۰ مورد پرونده تقاضای فرزند خواندگی در استان تشکیل شده است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 1 =

خدمات الکترونیک پرکاربرد