کربلا؛ چشم کاروان " سفر به سرزمین امید" به منزل ششم روشن شد

روایت کربلا برای بچه ها از کیلومترها دورتر شروع شده است، اما خدا مَی داند حتی مهمانوازی موکب ها و بدرقه گرم خادمین هم نمی تواند از آن غربت عجیب، از آن حزن بی شمار ورودی کربلا بکاهد.... یک روز بعد پایتان که از آخرین عمود پیاده روی أربعین می گذرد، نفستان در سینه حبس می شود... بچه ها بی تاب حرم می شوند...

هوای غبار آلود کربلا تماشای گنبد و گلدسته ها را سخت کرده است، اما چشم هایتان را که می بندید و  دوباره باز می کنید، چشم دلتان به حرم "عباس" روشن می شود... همان جا دلتان پر می کشد به سمت بین الحرمین...خیلی ها با پای برهنه راه می افتند به سمت حرم...قرارشان می شود حرم عباس... شنیده اند که تا از "قمر بنی هاشم" رخصت نگرفته ای، به دیدار "حسین" مشرف نشو... اما همین پایی که روزها و شب ها در گرمای سخت جان جاده ها، همراهی شان می کرده، از حرکت ایستاده است... کسی توان قدم برداشتن ندارد...بچه ها با صدای بلند گریه مَی کنند، یک نفر از کاروانیان نوحه عباس می خواند..."سقای حسین سید و سالار نیامد، علمدار نیامد، علمدار نیامد"... آن دیگری ساقی عطشان کربلا می شود، اما کدام لب تشنه ای به خود جسارت می دهد در سرزمین نینوا، به آب حتی قطره ای نزدیک شود... برخی ها نذر مَی کنند تا به حرم نرسیده لب به اب نزنند…
عده ای پیش از عازم شدن، نذر کرده بودند همین که به کربلا رسیدند، با همان تن و جامه های خاکی، مستقیم رهسپار حرم شوند... ظاهرشان شبیه همه انهایی بود که دوشنبه شب با همان لباس های خاکی به حرم آمده بودند... اذحال و هوای کربلا ، اما شبیه نجف نبود... بچه ها برای رفتن به حرم حضرت علی، لباس های نو و تمیزشان را از قبل گذاشته بودند کنار... اینجا اما همه چیز فرق داشت. کاروان که به جلوی حرم رسید، صدای روضه ها بلند شد، هرکس هرچی می دانست وسط می آمد و می خواند... کاروان به سمت حرم "عباس" براه افتاد...دلتنگی حرم "قمر بنی هاشم" ، دل از کف کاروان ربوده بود... زائر اولی ها اما حال دلشان بی تاب تر از همیشه و هر لحظه بود. بچه های زایر اولی خودشان را سپرده بودند به راه..... یک نفر انگار راه ورودشان را هموار مَی کرد... بچه هایی که معلولیت داشتند خودشان اعتراف مَی کردند که سطح زمین را حس نمی کردند... از حرم "حسین(ع)" تا حرم "عباس(ع)" ٣٧٨ متر بیشتر نیست، اما خدا مَی داند برای قدم برداشتن از بین این دو حرم ، هر مترش به اندازه ٣٧٨ کیلومتر زمان می برد... کسی راز این ٣٧٨ متر را نمی داند، اینکه چرا صفا و مروه هم دقیقا همین قدر فاصله دارد...اما به دلت که رجوع می کنی، راز عشق این مسیر ، هوش از سرت می پراند، اصلا تو را چه به حساب و کتاب، تو فقط کافیست دلت را بسپاری به راه، انکه باید تو را ببرد ، بی صدا و بی بهانه جلو مَی برد... به حرم حسین که رسیدند، سلام عباس را که رساندند، منزل امن شان مَی شود حسین... خسته و خاکی موج جمعیت را کنار مَی زنند، جلو مَی روند و با چهره هایی که از شرم سرخ شده، به اقا سلام مَی کنند...سلام که حال و هوایش شبیه هیچ سلامی نیست...اصلا وصف این سلام غیر ممکن است...
یک روز بعد هنوز به أربعین نرسیده، کم کم بر تعداد زائران اضافه مَی شود، فوج فوج جمعیت در بین الحرمین نشسته است، بچه ها خودشان را به وسط جمعیت مَی رسانند...صدای عزاداری شان در وسط بین الحرمین، سایر زائران را با خود همراه کرده است… 

نمی توانم حرم را رها کنم

علی یکی از فرزندان بهزیستی است که فضای حرم ابا عبدالله حال و هوایش را عوض کرده و نمی خواهد از آن دل بکند می گوید: دلم می خواهد تا صبح به حرم حضرت ابوالفضل و امام حسین خیره شوم. 
این نوجوان ۱۴ ساله با نگاهی غمگین ادامه می دهد :چون تا دم دمای صبح حرم بودم نماز صبح را خواب ماندم واین حس بدی به من می دهد. 

کاش زمان می ایستاد

عباس هم که درکنار علی ایستاده می گوید:ای کاش زمان می ایستاد و بیشتر کنار پدرمان ابا عبدالله بودیم. 
این فرزند بهزیستی که برای اولین بار به زیارت ابا عبدالله آمده ادامه می دهد :کاش می شد اربعین هر سال کربلا را می دیدم و با امام حسین درد دل می کردم.

کد خبر 65194

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
4 + 4 =