این اولین شماره از گزارش ویژه روزنامه «خراسان رضوی» با عنوان «مردم نهاد» است، قرار است به سراغ تشکلهای مردمی با فعالیتهای متفاوت و ممتاز در مشهد برویم و شما را با دستاوردها و شکستها و تجربههای متفاوت آنها آشنا کنیم. تشکلهایی که از صفر شروع کردند و حالا مسیرشان را پرقدرت ادامه میدهند و الگوی راه خیلیها هستند. گنجینههایی مردمی که در حوزه آسیبهای اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و... این روزگار که کم هم نیستند، کشتی نجات میشوند، نوشدارویی میشوند که درست سروقت میرسد و سهراب را تا آخر خوش شاهنامه همراهی میکنند.
اولین مهمان این گزارش ویژه ما هم اهالی «همسایه آفتاب» هستند. خیریهای با عملکرد و اقدامات متفاوت که در ادامه به آن اشاره خواهیم کرد. چرا همسایه آفتاب؟
جهیزیههایی که پول شان با خون دل جمع شده بود و خروجی شان باد هوا بود، این مجموعه را به فکر واداشت و کمک کردن را برایشان قاعده مند کرد. خلاصه امروز اهدای جهیزیهها منوط به گذراندن جلسات مشاوره ازدواج است، سیسمونیها منوط به گذراندن دوره مشاوره تربیت فرزند است، بستههای معیشتی را بعد از پیدا کردن شغل مناسب برای سرپرست خانواده در محل زندگی اش میدهند و با غربالگری مداوم، پس از به استقلال رسیدن هر مددجو، او را از چرخه خدمات خارج میکنند تا مددجوی جدید جایگزین شود.
همه چیز از یک هیئت دانشجویی شروع شد
محمدرضا رمضانیان، مدیرعامل موسسه فرهنگی و خیریه همسایه آفتاب شهر بهشت است. او میگوید: «دانشجوی ورودی ۸۴ کارشناسی دانشگاه کاشمر بودیم. همه چیز از یک هیئت خانوادگی ۱۰۰ نفره شروع شد. هیئت تبدیل شد به تشکل دانشجویی و سال ۸۸ جوان ترین خیریه خراسان رضوی در مشهد به ثبت رسید. با استقبال از زائران پیاده امام رضا(ع) شروع کردیم و کم کم توانستیم زیر نظر جمعیت خدمتگزار تا هزار و ۵۰۰ زائر را اسکان بدهیم. خلاصه این که از آن جمع جوانهای نوسبیل که شاید کسی هم جدی مان نمیگرفت، رسیدیم به جایی که خیران گفتند: «آقا جان چرا در طول سال برنامهای برای ما نمیگذارید؟ ما پای کار هستیم ها!» ما هم یا علی (ع) گفتیم و از سال ۹۲ تا امروز دوشنبههای هر هفته بدون استثنا حداقل ۵۰۰ پرس غذای گرم توزیع کردیم. همزمان با توزیع و سرکشی، پرونده مددجویان به روز میشود تا مفیدترین خدمات برای شکوفایی همه جانبه آنها ارائه شود.»
زیباترین دفتر کار دنیا
اینها را برایتان تعریف میکند اما شما یک خط در میان حرفها را میشنوید. چون حواس تان به اتفاقاتی است که همزمان در دفتر شلوغ موسسه، واقع در زیرزمین مسجد حضرت رقیه(س) خیابان امامت میافتد. گوشه و کنار و وسط راه با پلاستیکهای ۲ تا ۸ کیلویی پرتقال پر میشود و اتاق پشت سرتان با کیفدستیهای پارچهای ارزاق. «علی کی میاد؟ دیر شد»، «حاج آقا ۲۸ تا ظرف غذا مونده»، «محسن بجنب نشونی مددجویی رو که بچه اش دوچرخه میخواست روی دوچرخه بچسبون»، «آقا مددجوی ما گفته تا عصر خونه نیست، برم واسه تعمیر آبگرمکن مددجوی رسالت...؟» این وسط بوی لوبیاپلو هم از آشپزخانه مسجد میآید. از آن پرملاطها که بوی خوشش مغز آدم را سوراخ میکند و دل آدم ضعف میرود. یکی میگوید: «کاش یکی دو هفته قبل میآمدید. کباب داشتیم، چه کبابی!» دلم میخواهد بگویم فرقش چیست؟ وقتی حتی یک دانه خشکیده برنج و لوبیا و کباب را هم به آدم تعارف نمیکنید! اما نمیگویم، چون این جا تا آخرین تکه ته دیگ زعفرانی هم برای مددجوهاست. تازه آدم ناامیدتر هم میشود وقتی میفهمد نصف تیم اجرا ناهارشان را بعد از توزیع کامل ارزاق و غذای گرم میان مددجوها میخورند تا چاشنی دل ضعفه کیف کارشان را بیشتر کند! حواسم دوباره جمع صحبت آقای مدیرعامل میشود: «ببخشید که این جا این جوریه، یک دفتر کار تر و تمیز هم داریم. شاید بهتر بود آن جا از شما پذیرایی میکردیم.» اما واقعا چه کسی سکوت عصا قورت داده دفتر کار را به حال و هوای این جا ترجیح میدهد؟
کمی آمار و ارقام
رمضانیان به آمار و ارقام علاقهای ندارد، هر چند جمله، یک بار بر اهمیت جایگاه انسانی مددجوها تاکید میکند. وقتی میپرسم، میگوید: امسال ۴۸ سری جهیزیه، ۷ واحد مسکونی، ۲۳۰ میلیون تومان سهم سادات، هزار و ۵۱ راس گوسفند، ۳۳هزار و ۶۳۶ پرس غذای گرم و هزار و ۵۰۰ عمل جراحی و ویزیت رایگان به مددجویان خدمت رسانی شده است. پروندهها نیز مدام به روز میشود، مددجوهایی که توانمند میشوند، حذف و دیگران جایگزین میشوند.
فرار از ترویج تن پروری
استکان چای را روی میز میگذارند با یک قندان کوچک پر از آبنبات هل دار. دست دراز میکنم یکی بردارم که در باز میشود و محمدصالح چهارساله گوشی به دست از پلههای زیرزمین پایین میآید. وقتی میبیند همه دست از کار کشیده اند و به کوچک ترین خیر همسایه آفتاب نگاه میکنند، دستپاچه میشود و پشت به جمع میکند و میگوید: «آخه نمیتونم آروم بیام. همس سر و صدا میسه...» هنوز شین را نمیتواند ادا کند. همه میخندند و دوباره مشغول کار میشوند. ظرفهای غذا هر چهار تا در یک پلاستیک دسته دار جا میگیرند و کنار کیسههای پرتقال چیده میشوند. رمضانیان تاکید میکند: «شما باور میکنید که ما بارها برای اشتغال به کار با حقوق مناسب فراخوان کردیم و کسی داوطلب نشد؟ روند خیریه نباید به سمتی برود که جامعه هدف، تن پرور شود. بدتر از آن این است که یک هفته بعد از اخراج یک مددجوی سوءاستفاده گر، خیریه دیگری به او خدمات میدهد! دلیلش هم این است که نه پهنه بندی برای خدمات رسانی وجود دارد و نه ارتباط اصولی میان خیریه ها، بهزیستی و کمیته امداد. در نتیجه خیلی جاها تلاشها و هزینهها هدر میرود. سند بالادستی و هدف نهایی سازمان یافته هم وجود ندارد. من خودم با کمال میل استقبال میکنم از کسی که بخواهد بیاید و برای ما دوره اصول علمی کار خیریه بگذارد. دستش را هم میبوسم.»
دوشنبههای خیریه
برگردیم به دفتر شلوغ خیریه. آبنبات هل دار و چای تان را که میل کنید، تقریبا همه آمده اند و ظروف غذا و بستههای پرتقال و ارزاق پشت خودروهای شخصی مددکارها چیده شده است. یک سری بستههای متفاوت هم بر اساس گشت و رصد هفته قبل آماده شده: تلویزیون «رسالت یک»، دوچرخه کودک «باهنر۲»، یک بسته سفارشی پر از اسباب بازی و عروسک «توس۴۷»، جا ظرفی «توس...» و... اعضای خیریه دیگر یک جمع دانشجویی کم سن و سال نیستند. میشود گفت یک محله در امامت پای کار است. خیلی هایشان نمازگزاران همین مسجد هستند. از رتبه یک کنکور در میان شان هست تا خلبان ارتش و پیرمردهای خوش اعتبار محل. هم پیمان شده اند که وقتهای طلایی شان را پای کار باشند، نه وقتهای اضافه را. نحوه همکاری شان هم متنوع است. یکی تاکسی دارد و در بردن غذاها کمک میکند. یکی تعمیرکار است، وسایل خانه مددجوها را تعمیر میکند، یکی پزشک است و رایگان ویزیت میکند، آن یکی معلم است، شاگرد آنلاین رایگان قبول میکند... محمدصالح گوشی بازی را کنار میگذارد و دست پدرش را میگیرد تا همراه خبرنگار و عکاس روزنامه خراسان راهی توزیع غذا شود. زیاد اهل صحبت نیست، اگر هم چیزی بگوید درباره بازیهای گوشی اش است که من سر در نمیآورم. سوار خودروی پدرش میشویم و اول از همه خیر کوچولو را میگذاریم خانه مادربزرگش که در این سوز سرما مریض نشود. بعد هم خیابانها را به سمت ایثارگران و توس و... طی میکنیم.
پای صحبتهای مددکاری که همیشه پای کار است
حرف، حرفِ نظم است بزرگ ادمین جهان اسلام کنار دست بابای محمد صالح نشسته، تا این لحظه همه به شوخی به همین نام صدایش زده اند! اسمش را میپرسم؛ «کاظم صمدی هستم. مدیر مددکاری موسسه.» تیر ماه ۹۴ تصادف میکند و به کما میرود. از کما که بیرون میآید، با عصا و واکر راهش را به همسایه آفتاب پیدا میکند و همراه ثابت قدم دوشنبهها میشود. غرغرهای رفاقتی و متلکهای آبدارش پای تلفن به آقای خلبان خیر، سر تاخیر چند دقیقهای اش هنوز ادامه دارد. چندمین بار است که آقای رئیس جور مددکار را میکشد. البته این جا رئیس بازی و خلبان بازی نداریم، حرف حرف نظم است، چند دقیقه و چندثانیه هم ندارد.
الهی! ثابت قدم باشیم
«الان دیگر کارم به جایی رسیده که روزی حداقل ۴۰ تماس تلفنی از مددجوها و مددکارها و بقیه بخشهای خیریه دارم. هر روز صبح که بیدار میشوم از خدا میخواهم که در این راه ثابت قدم باشم. اینها جدا از مشغلههای طرح اولوالالباب است.» اولوالالباب چیست؟ «من و خانواده ام و هر کدام از بچهها به همراه خانواده شان مددکار یک خانواده هستیم و مستقیم با آنها در ارتباطیم. گاهی رفت و آمد خانوادگی هم داریم و ریز برنامههای روزانه همدیگر را میدانیم. نتیجه آخرین بررسیها این بود که بهترین و مفیدترین خروجی با این شیوه به دست میآید.»
کاری که شیرین است
آقای کیایی فر، پدر محمدصالح میگوید: «این جایی که داریم میرویم منزل یکی از مددجوهاست که از طریق طرح مسکن سادات برایش اقدام کردیم و خانه اش حالا آماده تحویل است. البته شرایط همه مددجوها این طور حال خوب کن نیست که بهشان سر بزنی و شاد و خندان برگردی. مددجوهایی داریم که اگر شما را پیش آنها میبردیم با چشم گریان و دل خون برمی گشتید. رسیدگی به خانوادهای که از کارافتاده و به ناچار وابسته است و راه پیشرفتی برایش وجود ندارد، از همه کارهای موسسه سخت تر است. اما باز هم شیرین است.» بالاخره میرسیم. آخر ایثارگران، انتهای یکی از کوچههای چندشاخه و باریک نزدیک پل امام حسین (ع)، محل کوچیدن بانویی توانمند است که وقتی دستش را گرفتند، یاعلی(ع) گفتن را بلد بود...
روایتی از مددجویی که با همسایه آفتاب قد علم کرد از خفگی تا خودکفایی
انگار داشتم در یک دشت سبز میدویدم. یک باره نفسم تنگ شد، داشتم خفه میشدم. ناگهان از خواب پریدم و دیدم نشسته روی سینه ام و کارد آشپزخانه را روی گلویم فشار میدهد. گفت: «می خوام سرتو ببرم!» به هیچ چیز فکر نکردم. فقط با تمام قوتی که داشتم هلش دادم و به سمت در دویدم. فردایش بچه هایم را هم فراری دادم... خانه خلوت است. همه اثاثیه را در جعبهها گذاشته و در کناری چیده به جز همین مبلی که روی آن نشسته ایم. البته هیچ کدام را از خانه همسر سابقش نیاورده که معتاد به شیشه بود، همه چیز مربوط به همین دو سه سال بعد از طلاق است. بعد از چند بار به کاهدان زدن، بالاخره کتری را داخل یکی از جعبهها که از قضا رویش نوشته «اتاق خواب»! پیدا میکند. سریع داخلش آب میریزد و شعله گاز را زیاد میکند. هر از گاهی برای شیطنت بچهها با ابرو خط و نشان میکشد که سریع میآیند و خودشان را لوس میکنند و از مادر بوسه هدیه میگیرند. «از آن خانه هیچ چیز به من نرسید. با سختی خانه اجاره کردم و تنها دارایی من و بچههایم موکتی بود که کف خانه پهن بود و آن هم مال صاحبخانه بود، اما همه این نداری به امنیتی که داشتیم، میارزید. از خانه مادرم چند تا قاشق و بشقاب آوردم اما رختخواب و قابلمه و... را بعد از چند ماه کارکردن توانستم بخرم. حرف از یخچال و گاز و... هم که به رویا شبیه بود. شروع کردم به کار در آرایشگاه ها. کم کم کار را یادگرفتم اما هر چه کردم نشد خودم آرایشگاه بزنم. با آن شرایط هم زندگی مان نمیگذشت. تا این که یک روز از خیریه با من تماس گرفتند. انگار خدا فرشته هایش را برای نجات من و بچه هایم فرستاده بود. اول از همه یک مغازه برایم اجاره کردند. من هم تمام روز کار کردم. بعد این خانه را برایم اجاره کردند. با این حمایتها خیالم آسوده شد و کم کم توانستم درآمدم را جمع کنم و مغازهای در یکی از محلات بالاتر شهر اجاره کنم و شکر خدا مشتریهای خودم را داشته باشم. کار دیگری که خیریه برای ما کرد این بود که ما را برای خانههای سادات ثبت نام کرد. ۸۰ میلیون ثبت نام مسکن را از پس انداز این سالها دادم و این خیلی لذت بخش بود.» بخار از کتری بلند میشود. میرود و چند استکان چای میریزد. قندان پیدا نشد. چای را با شیرینی به ثمر نشستن تلاشهای بانو مینوشیم. چند دقیقه بعد استکانها به جعبه «آشپزخانه» و کتری به جعبه «اتاق خواب» بر میگردند تا فردا در خانهای سبز با چای تازه دم پر شوند.
نظر شما